اینگونه بود ...
کوتاهنوشتهای از سیره و سبک زندگانی آیتالله بهجت قدسسره:
وجوهات شرعی بدهکار بودم،
نمیدانستم آن را کجا و به چه کسی بپردازم؟
ساکن دانمارک بودم و کسی را نمیشناختم تا کمکم کند.
به امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف متوسل شدم،
روزها گذشت و اتفاقی نیفتاد.
عصر جمعهای، به یاد حضرت عجلاللهتعالیفرجهالشریف افتادم،
بغض گلویم را گرفت و اشکم سرازیر شد،
با زبان گلایه به آقا گفتم: «از شما تقاضای مال ندارم، مال شما را میخواهم بدهم، در این بلاد کفر مرا رها کردهاید؟!»
در عالم بیداری و هوشیاری، ندایی شنیدم: «تَصِل إلی یَد الشیخ بَهجت، خَلیفَتُنا»!
مات و مبهوت به دنبال صاحب صدا گشتم، کسی را نیافتم!
شیخ بهجت را هم نمیشناختم.
برای یافتنش پرسوجو کردم.
دانستم شیخ بهجت در ایران است.
به ایران پرواز کردم و یکسر به قم آمدم.
خواستم به دیدار شیخ بروم،
گفتند: «آقا دیدار ندارند»؛
_ میخواهم وجوهاتم را پرداخت کنم.
_ به دفتر بدهید.
در جواب اصرارهایم فقط گفتند: «ایشان روزهای جمعه در مسجد فاطمیه علیهاالسلام روضه دارند. شاید بتوانی آنجا ببینیشان.»
جمعهای که در قم بودم، به مسجد رفتم.
ساعاتی را با او در مراسم روضه بودم؛
روحانی نورانی پیرمردی که آرامشش تمام مسجد را گرفته بود.
او را آنچنان یافتم که برایم توصیف کرده بودند:
«شیخ بهجت که نزد او میروی، با دیگران فرق دارد.
او کسی نیست که اجازه دهد دستش را ببوسی،
یا کنارش بایستی؛ و از او عکس بگیری،
و یا با او گفتوگو کنی.
در مقابل او مینشینی و در چشمهایش نگاه میکنی،
اگر با چشمانش چیزی داد که داد؛
وگرنه سکوت کن.»
(این بهشت، آن بهشت، صص٧١-٧٣؛ بر اساس خاطرۀ حجتالاسلام و المسلمین علی بهجت)