لنگ فروش ...
?آیت الله عبودیت: از نعمت های بزرگ او این است که میگوییم الحمدلله.
?آیت الله عبودیت: باید بدانیم که شیطان هیچ گاه دست از سر ما بر نمی دارد. باید ملک را به دست مالک بسپاریم.اگر انسان فهمید که گم است خوب است.
?پدر آیت الله عبودیت لنگ فروش بود. توی بازار اصفهان مغازه کوچکی داشت، ولی نماز شبش ترک نمی شد. می گفت: هیچ وقت ما را برای نماز صبح بیدار نمی کرد ولی از زمزمه قرآن خواندنش دلمان نمی آمد بخوابیم. یکبار، برای کاری نذر کردم هر شب نمازشب بخوانم. دیدم خیلی مشکله.
?با خودم گفتم اگر بابا بگوید راضی نیستم خودت را به زحمت بیندازی آن وقت نذرم باطل می شود و من خلاص می شوم. ولی وقتی شنید، گفت باید بخوانی تنبل بی عار!
?روزها به کارخانه ریسندگی می رفت، کارگر بود و شب ها با یک طلبه هماهنگ کرده بود برایش درس های طلبگی را خصوصی می گفت ولی از بس روز خسته می شد هر شب سر درس می خوابید برای همین هر وقت فرصتی پیدا می کرد خودش درس ها را جلو جلو می خواند تا جبران چُرت های سر درس در بیاید. استاد داشت ولی درس ها را بدون استاد خواند.
?بعد از چهار سال با خودش گفت این که نشد زندگی یا زنگی زنگ یا رومی روم. ولی سخت بود. کدام را انتخاب کند. کارخانه را رها کند یا بی خیال طلبگی شود ولی زخم زبان ها را چه کار کند. آخر به طلبه ها بد می گفتند. انگار تنها کسانی که می شد تلافی پریدن پوسته تخمه در گلو را هم سر آنها خالی کرد همین طلبه ها بودند دست آخر دست به دامان قرآن شد.
?«قِیلَ ادْخُلِ الْجَنَّهَ قالَ یا لَیْتَ قَوْمِی یَعْلَمُونَ بِما غَفَرَ لِی رَبِّی؛ (و به این مرد با ایمان در روز قیامت) گفته می شود: داخل بهشت شو؛ گوید ای کاش خویشانم از این نعمت بزرگ آگاه بودند که رب مهربانم چگونه در حق من مغفرت فرمود.» (یس/ ۲۶ - ۲۷)
?مصمم شد. زخم زبان می زدند حتی اقوام. فقط برادر بزرگش حمایتش می کرد. گفته بود هر وقت پول خواستی از دخل مغازه ام بردار به من هم نگو!
?یک روز از بزرگی پرسید این که من از برادرم پول می گیرم شرک به خدا نیست. و شنید که آن بزرگ گفت: اگر دست برادرت را دست خدا بدانی (یعنی خدا به او داده و دلش را با تو همراه کرده) شرک نیست و می گفت از وقتی دست برادرم را دست خدا دانستم به پول او هم احتیاجم نشد.