بادمجان آبپز ...
?مدرس کسی بود که در سراسر زندگی خود از هیچ کس چیزی نخواست و با ساده ترین لباس و کمترین غذا و کمترین وسایل زندگی کرد.
?در خواف زندگی این انسان والا به قدری سخت و دشوار بود که ناگزیر شده بود در نامه محرمانه ای که برای یکی از دوستان نوشته بود، بدان اشاره کند: حتی از نظر نان هم در تنگنا هستم و برای خفتن رواندازی ندارم.
?مدرس در اواخر اقامت خود در زندان خواف از نظر قوای بدنی به سختی ناتوان و ضعیف شده بود. بینایی یکی از چشمهایش را از دست داده بود و پشتش خمیده و دردمند شده بود. یکی از افرادی که در خاف به ملاقات او رفته بود، می گفت این مرد بزرگوار که سالها زجر دیده و نابینا شده بود چه خطری برای رضاخان داشت؟ کجا را به تصرف در می آورد؟ اگر او را آزاد می گذاشتند چه می کرد چرا به او نان نمی دادند؟ چرا حتی در خصوص نظافت محل زندگی او اقدامی نمی کردند؟
?بعد که اصلاح این وضع ناهنجار را از شهربانی می خواهند قدری به وضع سید رسیدگی کردند ولی سخت گیری حاصل از وحشت از مدرس همچنان ادامه داشت. چنانچه حتی در نیمه های شب او را به حمام می بردند که مردم بیدار نباشند و در آن هنگام هم نظامیان کوچه ای را که مسیر مدرس بود قرق می کردند و سلمانی را سپرده بودند که ایشان (مدرس) را ندیده بگیرد و الا جانش در خطر است.
.
?با وجود این سختی ها و مشقات و بر خلاف آنکه مدرس وضع جسمی خوبی نداشت، دارای روحیه ای بسیار شاداب و قیافه ای ملکوتی گشته بود اغلب اوقات را به عبادت و راز و نیاز با خداوند مشغول و گاهی هم به مطالعه و نوشتن می پرداخت.
?در باغچه زندان سیب، پیاز، بادمجان و انواع سبزی کاشته بود و مقداری از این محصولات را خود مصرف کرده و اضافه بر آن را می دهد که به شهر برده و بفروشند.
بادمجان را بدون روغن - با آب - می پزد و می خورد، گاهی هم خوراکش نان و ماست است، شهربانی ماهیانه صد و پنجاه تومان برای مخارج آقا تعیین نموده بود.
?که پس از گذشتن چند سال از تبعید با استفاده از این پول، آب انبار مخروبه خواف را تعمیر نموده و برای استفاده اهالی، آن را قابل استفاده می کند. شخصی که محل تبعید وی خواف بود، نقل کرده که روزی در ایام محبس به دیدار مدرس در قلعه خواف رفتم.
سعی کردم تنها و آرام بروم و ببینم که سید چه می کند.
?وقتی نزدیک شدم، دیدم در گوشه باغچه نشسته و ختم امن یجیب می خواند، با قدری دقت، متوجه شدم که گویی در و دیوار با او هم صدا شده و مشغول تلاوت آیه قرآن است، صبر کردم تا اینکه آقا برخاست. سلام کردم، مرا شناخت و فرمود: این مردک (رضاخان) به زودی خواهد رفت.